دروغ بگو ؛ تا باورت کنند....!!

آب زیر کاه باش ؛ تا بهت اعتماد کنند....!!

بی غیرت باش ؛ تا آزادی حس کنند ....!!

خیانت هایشان را نبین ؛ تا آرام باشند ....!!

کذب بگو ؛ تا عاشقت شوند........!!

هرچه نداری بگو دارم , هر چی داری بگو بهترینش را دارم ....!!

اگر ساده ای

اگر راست گویی

اگر باوفایی ....

اگر با غیرتی !

اگر یک رنگی ....

همیشه تنهایی ... !!!

همیشه تنها ....

30 / 11 / 1391 1 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

بی تو , مهتاب شبی , باز از آن کوچه گذشتم ,

همه تن چشم شدم , خیره به دنبال تو گشتم ,

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ,

شدم آن عاشق دیوانه که بودم .

 

درنهان خانه جانم , گلِ یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید ,

عطرِ صد خاطره پیچید :

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پَر گشودیم و در آن خلوتِ دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم .

 

تو , همه راز جهان ریخته در چشم های سیاهت .

من , همه محو تماشای نگاهت .

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به  من گفتی :

                        « از این عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن ,

آب , آیینه عشقِ گذران است ,

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا , که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی , چندی از این شهر سفر کن !»

 

با تو گفتم : « حذر از عشق ! ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم,

نتوانم !

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ,

چون کبوتر , لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی , من نه رمیدم ,نه  گسستم ...»

 

باز گفتم که : «تو صیّادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم , نتوانم !»

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ,ناله تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید ,

ماه بر عشق تو خندید !

 

یادم آید که :دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم .

نگسستم , نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم ,آن شب و شب های دگر هم ,

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ,

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ....

 

بی تو , امّا , به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فریدون مشیری

13 / 6 / 1391 10 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

من همونم که همش به ياد چشمات ميمونم من همونم که تورو هميشه دنيام ميدونم من همونم که غم و از توي چشمات مي خونم شده هر کار ميکنم تا غم و از تو برونم من همونم که تويي فرشته ي ارزوهام جون من فقط يه بار عشق و بيار هديه برام


30 / 5 / 1391 5 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

ای زیبای ناشناس

میگویند که دست یافتن به آشیان عنقا امکان پذیر نیست ولی وصول به مکان عشق تو سخت تر از آنست

و میگویند که شمع بر حال سوختگان مال خود میگیرید ولی تو آتشزا تر از آنی که حتی نظری به افتادگان راه خویش افکنی

میگویند که قلب گل از ناله های بلبل در هم میریزد و قدر زیبایش از فسون نغمه های اوخم میشود و بعد جسمش نیز پر پر میگردد و محو میشود ولی تو دلاراتر و بلند بالاتر از آنی که از زایهای شبانگاهی عشاق بر تو اثری افتد

و میگویند کوهساران با همه عظمت های مکنون خویش زمزمه آبشار را در دل منعکس میکنند ولی قلب تو از صخره ی کوه ها سخت تر و از ژرفنای دره ها عمیقتر است که اینهمه فریاد های تمنا را نشنیده و بدون جواب میگذاری

ای الهه افسونگر از مقری که در آن حکومت جابرانه خود را بر قلوب ترتیب داده ای اندکی فرود آی و لحظه ای چند دل بندگان خویش را بدست آور

************************************************************

از زندگی بدون تو من سیرم

در عشق تو من شبی زغم میمیرم

ترسم که تر از واپسین ضربه مرگ

محکمتر از آنچه بوده در بر گیرم

7 / 1 / 1391 11 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

دلبند مهربانم

از سر تقصیر من بگذر و این خطا و اشتباه سرشت مرا ببخشای که نه شاعری استادم تا در مدح جمال و خصلت های بی مثال تو چکامه ای گویم و نه نویسنده ای چیره دستم که بتوانم لطافت قلب ترا در هنگامه ای مجسم نمایم نه توانگری ماده پرستم که جامه ای به رنگ شکوفه های بهار برایت ارمغان آورم.نه قدرتی دارم که با دست قوی سر نوشت پنجه در افکنم و نه مکنتی که آتش بجان مخالفین سعادتت زنماز مال و منال دنیا خیالی آکنده از تصورات مهر تو دارم و از جاه و کمال عالم در و بالی بی حد ناشی از عشق تو مینالم.قلبی خونبار دارم و طبعی میگسار.روحی در نهایت عصیان میان تلاطم امواج دریای غم در قفس پولادین جسمم خانه کرده و احساسی بی اندازه ضعیف و رقیق در پس پرده های نازک چشم و دلم آشیانه نموده آیا میتوانم با چنین تارهای گسسته با انگشت های  لرزان و خسته آهنگ عشق ساز کنم و آواز امید آغاز نمایم

ای محبوب من چقدر بد بختم که با این اوصاف عاشق چون توئی گشته ام بمن بگو چه باید بکنم و چگونه باید این سرشت منحوس و سرنوشت منقوس خویش را تغییر دهم تا لایق عشق تو باشم

*******************************************************

تو در آسمان جاهی من اسیر خاک و چاهم

تو خود اختری و ماهی من اگر شب سیاهم

تو خود آتشی و شوری من بیتو بگورم

تو فسانه های عشقی.به دوزندگی تباهم

 

7 / 1 / 1391 11 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

ای زیبای فتنه گر

با نگاهی بر من بنگر و با تبسمی از کنار من بگذرهر زمان پروانه وار بر گرد مأوای تو برای ارضای روح و قلبم از نور جمالت طواف میکنم

سحر گاهان و در ظلمت نیمه شبان در کوی تو پر میکشم ولی طعم تلخ فراغ میچشم

با من بگوی که چگونه باید تن و جانم را در کنار تو و برای رضای قلب سنگ تو

بسوزانم.دیگر این زندگی دور از تو برایم گورستانی بیش نیست.

آیا وجود من لایق فدا شدن در راه تو نمی باشد.تو را به زیبائیت سوگند میدهم با اشاره ای به من اجازه بده کنارت باشم تا بر سرشک دیدگانم کوئی را که بر آن پای مینهی بشویم و با نوک مژگانم مکانی را که بر آن مینگری پاک گردانمبر سباوتم رحمت آور و دریچه مقاومت قلبت را ببند

از آن گاهی بترس که وبال آه های سوزان عشاقت دامنت را بسوزاند و اشکهای خواستارانت تبدیل به سیلی عظیم شود و پایه های تخت غروری که به آن تکیه زده ای از میان بردارد 

*************************************

اشک من دیگر نمیخشکد بروی دیده محزون من

مرغک روحم نمیگیرد پر از روی دل مجنون من

لحظه ای قلبم نمی ماند ز درد و آه و اندوه ستم

آتش عشقم نمیکاهد در این تاریکی بی چون من

 

 

 

7 / 1 / 1391 11 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

معبود مهربانم

پس از سالها زندگی کردن به معنای مختص کلمه احساس مینمایم که مدتی است زندگی جاوید یافته ام.

با تعجیل در مسیری شتافته ام که در بازی عشق قلب خویش را باخته ام.

بر طبل حجیم زندگی نوای فریفتگی مطلق نواخته ام و تا بدانجا پیش رفتم که از سرنوشت باکی ندارم و از تسلسل نگرانیها واهمه ای.چون قلبی چاک دارم و روانی از آلودگی پاک و دیدگانی تهی از تاثر رنجها و تابناک.آری

تو بودی که دریچه خوش نقش و نگار زندگی پایدار را به رویم گشودی و تو بودی که دل و جانم را ربودی و بر فراز انوار زرقام ماهتاب ورایجمیع غمهای زندگی با آنها شادمان غنودی

دیگران در طلب این ماء معین جان دادند ولی من برای شعف تو ماه زمینی روانم را نثار کردم پس تو برتر از آب حیاتی که مرا این چنین بالاتر از پرواز خیال در اوج رفقت جای دادی

از وجود تو و از لطف و صفای ذیجود تو که با آن بزرگواری بی چون به من مسجون بلا

دادی سپاسگذارم.افتخار میکنم و جاودانه باقی خواهم ماند

 

*********************************************************

همه ترس من از آن شد که ز سوز و ساز و دردم

ز دو چشم خون چکانم ز فسون آه سر دم

کشمت به آن جهانی که به رنج و غم بمانی

ره عشق خود ندانی بفشانی اشک هر دم

 

 

 

7 / 1 / 1391 11 PM |- ƤƐƴɱǺƝ -|

ϰ-†нêmê§