دلبر عزیزم
بهار گذشته.ولی خزان زندگی من زودتر و سریع تر گذشت
چنان در جذبه عشق فرو رفته بودم که شمارش یاام از کفم خارج شدند و گردش چرخ نیلوفری
شهباز امیدم که در اوج امکان پرواز می نمود یکباره با تیر زهر آلود هجران فرود آمد و شهناز
********************************************************
من به غیر از چشم گریان و چنین قلبی حزین
کی توانم نثار مقدمت دارم جز این
گر تو میسوزی به سازم یا که میخواهی مرا
پای خود بر نه در ویرانه ای سرد و غمین
زندگیم آرام و دل انگیز نبود که تو با اینهمه فسونکاری بدتر از آتش که بود نمودی ولی با تمام
غمهائی که به من میدهی و با وجود تمام دردهائی که از هجران تو با وجود من آمیخته دوستت
دارم
بار اول که تو را دیدم قلبم تپید و نشاط و جوانیم از من رمید
بار دوم امیدی بی نهایت که از چشمهای تو ساطع بود در کورانی از لذت و شادی و وصال
غرقم کرد
بار سوم غمهای زمانه را با قدرت لایزال خویش در دلم جای گرفت و احساس کردم تو را
هرگز نخواهم توانست بدست بیاورم
و بار چهارم طومار جوانیم با آنچه که از نگاهت یافتم درهم پیچید
به سوی ورای شادیها شتافتم و آن را که زنده دل های جهان کامیابی اش مینامند
یکباره از دست دادم روح و قلبم مرد و راه دیار عدم سپرد
تو مرا از رگاهت رانده بودی و این برایم دردی غیر قابل تحمل بود.
چه کنم که جوانه ای از امید را هنوز با خونا به دل بار نیاورده .
به دست باد خزان سپردم و از میانش بردم.
چون تو باغبانش بودی و هیچگاه تصورش را هم نمیکردم که اینگونه بی رحم و سنگدل باشی
***************************************************
قلبی که ز عشق دست خورده
چون جام شکسته بست خورده
گر داغ شود و یا که سنگین
در چنگ فنا شکست خورده
دلدار عزیزم
مدتی است که رویاهای من از حالت همیشکی خود پای فراتر نهاده و
نوسان روح من کمی در مسیر امیالم پیش رفته
دیگر چون گذشته مانند زمانهای رنج بار و تلخی افزای دیرین از خواب
نمی هراسم و از خوابیدن اِبا ندارم
هنگامی که خورشید زمین و زمان را نور گسترانیده و حقیقت زندگی بر
جانهای حساس و قلوب پر احساس گرد غم فشانیده وصول به عشق تو
نیز امکان پذیر نمیگردد چشمان زیبا و معصوم تو که بر زمین دوخته شده
حتی نظری بسوی من نمی افکند
بدین جهت به خواب پناه میبرم تا در رؤیای خیال انگیزش سردر آغوش تو
بگذارم و از دل پر درد سرود عشق بر آرم
تو ایده آل من در تجسم افکارم همانگونه که هستی جله گر میشوی و
بی آنکه مانعی وردائی قادر باشد این پیوند ارواح ما را بگسلد دست در
آغوش هم می افکنیم و بر چمنزار های دور بر فراز چشمه سازهای
شفاف گام می نهیم و فارغ از درد هجران عشق می ورزیم محبوبم این
نعمت بزرگ را که بر من ارزانی داشته ایبخاطر قلب مهربان و عشق
پرورت از من دریغ مکن باز در شبانگاهان هنگامیکه احساس تنهائی
میکنی در دل رؤیای من خود نمون باش
همیشه با آغوش باز و هر زمان با دلی از مهر و عشق در انتظار تو
هستم
********************************************
دل دردمند من را تو همی دوا توانی
مشکن چنین دلم را مفکن با نا توانی
ز فسانه ها که گفتی همه عهد خود شکستی
بخدا به سوز آهم کنمت بن جوانی
محبوبم
تو ای شکوفه بهار زندگی من و تو سرو بوستان جوانیم
هر زمان که دو نرگس شهلا و آن قامت دلارای تو را میبینم نفس در سینه ام تنگی میکند
و فریاد های شعفی که از تمام ارکان وجودم برمیخیزند قلبم را به لرزش می افکنند
به اندازه ای دوستت دارم که بیانش را ندانم
و آنقدر میخواهمت که تاب مقاومتش را نتوانم
بر ادعای خود شاهدی جز ماه ندارم
و دلیلی بر رسوخ عشق خویش جز غمی بزرگ و جانکاه عرضه نتوانم نمود
با آنکه در هیچ مکتبی از عشق چیزی نیاموخته ام
مع الوصف در عنفوان جوانی پر سوخته ام و چشم بر نقش خیال تو دوخته ام
در هجران تو اشک فراغ میچکانم
و در کنار تو سرشک شوق میریزم
امیدی بجز تو ندارم و نفسی دور از تو براحت بر نیارم
جمال تو از مرز های زیبائی میگذرد و کمال تو در تصور نمیگنجد
به من رحم کن اندکی بر لطف خویش بیفزای و دریچه ی قلبت را بروی من بگشای
تا در آن بارگاه پر جلال عشق از رنج زمان کمی بیاسایم
و با روح خود لایزال در زوایای آن منزل کنم
********************************************************
خونی که دل و چشم من از هجر چشیده
از روز ازل ما در این دهر ندیده
این قلب حزین خسته شد از جمع لذائذ
تنها تو و تصویر تو و جام گزیده
ای خدای بزرگ.مگر مرتکب چه گناه نا بخشودنی شده ام
که اینگونه باید هر زمان در آه و ناله و در غم اسیر باشم
توئی که به من قلب و احساس داده ای
و توئی که فرمودی دوست بدارید و محبت و وفا را شعار خویش سازید.
توئی مرا که تشنه محبت بودم در سر راه او قرار دادی
و چشمهای جادوئی افسونگرش را که شاید زیبا ترین و
گویا ترین پدیده قدرت تو است بر من دوختی
از آن لحظه در اشک و خون و خستگی و دل مردگی روزافزون غوطه ور شده ام
نه توفیقی میابم و نه تائیدی میبینم
راه بازگشت ندارم و رهگذارم پر از ظلمت و چاه و تباهی است
ترا به فضل قدیمت سوگند میدهم که گشایشی بنما و دری بگشا و بر جوانی و ناکامیم رحمتی
کن
این سوزی که آتش بر پیکر ناتوانم میزند با آب وصال خاموش کن تا دلم این رنج های بی
حر را فراموش کند و قطره ای از شراب عشق و امید نوش نماید
****************************************
از فراق روی دلجوی تو ای زیبای صنم
نی تن از سر میشناسم نه سر و پا از تنم
بس که در هجر تو نالیدم به روز و هم به شب
عاقبت یک شب گمانم قلب خود را برکنم